خاطره خوب زایمان
سلام به گل دخترم ، قندعسلم الان که دارم برات مینویسم مثل فرشته ها لالا کردی قربونت برم . اومدم برات از خاطره زایمانم بگم. وقتی شب قبل زایمان برات پست گذاشتم رفتم نشستم کلی قرآن خوندم و آروم شدم اما تا نزدیک 5 صبح بیدار بودم خیلی استرس داشتم آخه من خیلی ترسو ام ، از بس ترسو ام همه فامیل و آشنا و... نگران من بودن و بعد عمل تند تند زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن. نزدیکهای 5 خوابم برد و 5.15 بیدار شدیم و منو بابایی و مامان جون وباباجون حاضر شدیم و 4تایی رفتیم سمت بیمارستان وقتی رسیدم انگار آرومتر بودم اون آدم ترسو ترسش شده بود یک دهم ، خلاصه با بابایی و مامان جون و باباجون رفتیم توی بیمارستان و مامان جون رو سمت زایشگاه راهنمایی کر...
نویسنده :
مامان نینی
19:39