جوجه طلای مامانوباباجوجه طلای مامانوبابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 روز سن داره
مامان جوجه مامان جوجه ، تا این لحظه: 32 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
بابای جوجهبابای جوجه، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

جوجه ما

خاطره خوب زایمان

1394/3/13 19:39
نویسنده : مامان نینی
1,200 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل دخترم ، قندعسلم

الان که دارم برات مینویسم مثل فرشته ها لالا کردی قربونت برم . اومدم برات از خاطره زایمانم بگم.

وقتی شب قبل زایمان برات پست گذاشتم رفتم نشستم کلی قرآن خوندم و آروم شدم اما تا نزدیک 5 صبح بیدار بودم خیلی استرس داشتم آخه من خیلی ترسو ام ، از بس ترسو ام همه فامیل و آشنا و... نگران من بودن و بعد عمل تند تند زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن.

نزدیکهای 5 خوابم برد و 5.15 بیدار شدیم و منو بابایی و مامان جون وباباجون  حاضر شدیم و 4تایی رفتیم سمت بیمارستان وقتی رسیدم انگار آرومتر بودم اون آدم ترسو ترسش شده بود یک دهم ، خلاصه با بابایی و مامان جون و باباجون رفتیم توی بیمارستان و مامان جون رو سمت زایشگاه راهنمایی کردم و اونجا نشست وسایل رو هم گذاشتیم پیش مامان جون و من و بابایی و باباجون رفتیم سمت پذیرش بابایی نامه خانم دکتر رو داد به پذیرش و چندتا فرم پر کرد بعد بهم ساک مادر و لباس دادن و یه اتاق نشون دادن گفتن برو این اتاق ما هم رفتیم اونجا یه آقا دکتری بود که ازم چندتا سوال پرسید اینکه در طول بارداری چه قرصهایی مصرف کردم اینکه با بابایی فامیلم یا نه ، هفته چندم و.... منم جواب دادم و رفتیم سمت زایشگاه که دیدم زندایی من هم اومده وپیش مامان جون نشسته بعد لباس رو برداشتم رفتم توی زایشگاه میدونستم که اونجا حاضر میشم و میبرنم بالا اتاق عمل ، رفتم تو و مدارک رو دادم بهشون گفتن لباس رو بذار بیرون  و دمپایی رو از توی ساکت بیار گفتم مگه این لباس گان اتاق عمل نیست گفتن نه لباس بخشه منم رفتم گذاشتم بیرون و دمپایی رو از ساک مادر برداشتم رفتم زایشگاه .

روز قبل به اتلیه بیمارستان زنگ زدم که من فردا صبح زایمانمه میخواستم از الان باهاتون هماهنگ کنم گفتن هماهنگی از قبل نداریم همون فردا هماهنگ کنید خلاصه بابایی چشمش به اتلیه بود که اومدن زودی هماهنگ کنه منم توی زایشگاه بودم که اومدن بهمون گان دادن گفتن لباسهاتون رو در بیارید و اینا رو بپوشید منم گان رو پوشیدم و بعد اومدن شیو ها رو دیدن و سوند و آنژیوکت رو زدن من که خیلی از سوند میترسیدم دیدم خیلی هم درد نداشت بعد سرم وصل کردن برام و زنگ زدن به خانم دکتر گفتن چندتا از مریضهاتون اومدن کی میاین؟ خانم دکتر گفت نیم ساعت دیگه

منم با یه خانمه که دکترش با من یکی بود توی یه اتاق بودیم و با هم حرف میزدیم تا زمان بگذره که دیدم اومدن فامیلی منو صدا زدن گفتم باید برم ؟ترسوگفتن آره خلاصه پرستار کمکم کرد شلوار پوشیدم و سوند و سرم رو دادن دستم و دورم پتو انداختن و نشستم روی ویلچر از آقایی که ویلچر رو هول میداد پرسیدم خانم دکتر اومده گفت آره دیگه منو اوردن بیرون بغض گلومو گرفته بود بابایی و مامان جون و باباجون هم بغض کرده منو نگاه میکردن لحظه سختی بود اصلا نمیتونستم حرف بزنم فقط لبخند میزدم و ترسم رو قایم میکردم که خیالشون راحت بشه

منو بردن توی اسانسور و همه پشت سر م اومدن تو، آقاهه گفت فقط همسرش بیاد خلاصه بنده خداها رفتن بیرون و بابایی اومد که رفتیم طبقه دوم که اتاق عمل بود و بهش گفتن بشینه همونجا ، کلی صندلی بود کسایی که همسرشون زایمان داشتن میشستن و از روی ال سی دی میدیدن که الان همسرشون اتاق عمله ریکاوری و......

از شانس من بابایی تا اتلیه باز شد بهشون گفته بود خانمم الان میره برا زایمان گفتن بذارید لباس عوض کنیم 10 دقیقه دیگه بیاید بابایی گفته بود الان میره آخه گفتن پس نمیرسیم بیایم غمگین

خلاصه منو بردن تو و از روی ویلچر خوابوندن روی تخت خدایی برخورد پرسنل خیلیییییییییییی عالی بود همش باهام میگفتن و میخندیدن خانم دکترو دیدم که با روی باز و لبخند بهم سلام کرد و منم جوابشونو دادم بردنم توی اتاق عمل و تخت رو کنار یه تخت دیگه گذاشتن گفتم وای من دیگه نمیتونم بیام پایین بیام روی اون تخت گفتن خودتو بکش روی تخت لازم نیست بلند بشی منم خیالم راحت شد و یواش یواش خودمو کشیدم روی اون تخت خانم دکتر با خنده گفت بابا آخرین روزه که اینجوری هستی بدو دیگه منم گفتم خیلی سنگینم نمیتونم خخخخ

بعد ازم پرسیدن بیهوشی میخوای یا بیحسی؟ منم میخواستم تا بدنیا اومدی ببینمت گفتم بیحسی

امپول رو زدن و گفتن دراز بکش یه دختر خییییییییییلی مهربونی بود که پرستار بود بالا سر من وایستاده بود و همش قربون صدقه م میرفت خیلی مهربون بود اروم تر شده بودم  یکی از همکاراش بهش گفت برو صبحانه بخور من هستم یهو من گفتم نـــــــــــه نروخندونک بنده خدا نرفت. دستهامو بستن و به انگشت دست راستم از این گیره ها زدن برا ضربان قلب و ... دست چپمم یه فشارسنج بود که هی باد میشد و خالی میشد و فشارمو ثبت میکرد یهو از زور ترس دستو پام که میلرزید شروع کرد پریدن! خلاصه اومدن مشغول به کار بشن روی دلمو تست کردن ببینن حس دارم یا نه بهشون گفتم من هنوز سِر نشدم حس میکنم پامم تکون میخوره متخصص بیهوشی گفت پاتو بیار بالا گفتم بالا نمیاد اما ببینید مچو تکون میدم یهو یه چیز تیز رو دلم حس کردم داد زدم آآآآآآآآآآآای من بیحس نشدم تورو خدا نبُرید بعد گفتن راست میگه بیحس نشده خانم دکتر اومد کنار گفت اصلا نگران نباش من اینجا وایمیستم تا سر بشی. باز حس کردم روی دلم با انگشت ضربه میزنن گفتم حس کردم ضربه زدید گفتن نینیت بود گفتم  ضربه از بیرون بود ,نه از توووراضی یادمه متخصص بیهوشی گفتم فلان چیزو بدید که بهش دادن ریخت توی سرمم دیگه چشم باز کردم و دیدم دارن از اتاق عمل میبرنم ریکاوری و من نتونستم لحظه به دنیا اومدنت ببیمنتغمگین فکر کنم بیهوشم کردن

از اونجایی که بیحس نشده بودم همش درد داشتم و هی میگفت آی دلم آی دلم که صدای گریه شنیدم با اون حالت گیجی و اکسیژنی که روی دهنم بود و صدایی که از ته چاه در میومد هی میگفتم جانم دخترم جانم مامان گریه نکن. از پرستاری که اونجا بودم خواستم تورو بیاره که اورد و صورتتو رو چسبوند به صورتم وااااااااااای خدا این دختر منه؟ این 9ماه تو دل من بود؟ دلم برات ضعف میرفت میخواستم بشینم و بغلت کنم اما نمیشد پرستار کمک کرد که شیر بخوری و تو هم انگار خیلی گرسته بودی فدات بشم تندتند شروع کردی به شیر خوردن من هم هی میگفتم چند کیلوئه؟ پرستار گفت 3300 گفتم قدش؟ گفت 48 سانت گفتم آپگارش چنده ؟ گفت 10 هی من سوال میپرسیدم اون بنده خدا جواب میداد بعد گفت مامایی؟ گفتم نه گفت پس این آپگار و ... از کجا میدونی گفتم خب زیاد مطالعه کردمدرسخوانخندونک

یه خانمی هم اونجا هی میومد دل منو فشار میداد منم داد میزدم میگفت مگه تو حس داری؟سوتگفتم آره به خدا خیلی درد داره اینجوری نکن دیگه 3باری اینکارو کرد و دیگه جیغ بنفش میزدم گفت دیگه به دلت دست نمیزنم ترسوباشه باشه

خلاصه از ریکاوری اومدیم بیرون و منو داشتن میاوردن توی بخش من گفتم بچه م بچه م کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتن خانم ایناها داریم میاریمش

 

بابایی رو دیدم که منتظره و خلاصه منو بردن بخش همراههارو بیرون کردنو لباس بخش رو تنم کردن دیگه همه اومدن تو و مادرجون و پدرجون هم اومدن بیمارستان ولی باباجون و پدرجون رو راه ندادن بالا تا ساعت ملاقات بشه

خیلی درد داشتم اما فقط فکر این بودم کی میتونم بغلت کنم؟

موقع نهار شد مادرجون موند پیش من بقیه رفتن پایین بابایی غذا گرفت و خوردن و باز اومدن بالا ساعت ملاقات شد و باباجون و پدر جون هم اومدن بالا خلاصه ملاقات تموم شد و همه رفتن و زنداییم موند پیشم چون مامان جون پاش درد میکرد نمیتونست بمونه و کارهای منو تورو انجام بده

اومدن سوند رو دراوردن و گفتن راه برید منم به عشق تو زودی رفتم دست و صورتمو شستم و بغلت کردم وااااااااااای که چه حالی داد نمیدونی ، خلاصه تا صبح هم گریه کردی و من با این بخیه ها  تا خود صبح بیدار نشستم و بهت شیر دادم و خوابوندمت  و قربون صدقه ت رفتم عزیز دلمممممممممممممم

 

بازم میام برات از بعد زایمان میگم فعلا برم به بقیه کارهام برسم تا خوابی نانازمبوس

پسندها (1)

نظرات (4)

سوده
16 خرداد 94 18:48
سلام عزیزم خیلی قشنگ بود خاطره زایمانت انشالله قسمت همه بشه وشماهم در کنار گل دخترت همسریت روزای خوب وشادی داشته باشی
مامان نینی
پاسخ
ممنون دوست گلم
خاله هانی
10 تیر 94 23:50
عالی بود،آفرین مامان شجاع خدا جوجتو حفظ کنه زیر سایه ی پدر ومادر
مامان نینی
پاسخ
مرسی عزیزم ، خدا گل دخمل شمارو هم حفظ کنه
عطيه
14 مهر 94 14:14
سلام وب خوبي دارين چرا ديگه نمي نويسي
عطيه
14 مهر 94 14:28
من از ني ني سايت اينجا رو پيدا كردم دخترم 22ارديبهشت به دنيا اومد يادم نيست چه جوري به اينجا رسيدم ولي از همون موقع اينج رو چك ميكردم شايد بنويسين
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه ما می باشد