جوجه طلای مامانوباباجوجه طلای مامانوبابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 روز سن داره
مامان جوجه مامان جوجه ، تا این لحظه: 32 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
بابای جوجهبابای جوجه، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

جوجه ما

سلام قندعسلم سال نو مبارک ، دیگه چیزی نمونده بیای بغلــــم

1394/1/23 14:52
نویسنده : مامان نینی
673 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به جوجه خودم ، ناناز خودم ، خوشمل خودم

خوبی قربونت برم؟ الان که حسابی مشغول کشیدن دست و پات هستی فدات بشمشکلک های شباهنگShabahang

منم خوبم مامانی

شما امروز هفته 37 رو تموم کردی شکر خدا

                               

اول از همه بگم سال نو مبارک عزیزم، ایشالا امسال سال خوبی برا همه باشه همچنین برا ما

ایشالا همیشه گل دخملمون صحیح و سالم و باشه و منو باباییش شاهد موفقیت هاش باشیم

 

اینم هفت سین امسال ما

          

ایشالا سال بعد باهم هفت سین میچینیم

                                      

خب جونم برات بگه که :

28 اسفند تخت و کمدت رو اوردن . از دو شب قبلش استرس داشتم که نکنه خوبه نشده باشه ، البته شرط کرده بودم باید خوب درست بشه وگرنه برمیگردونم که اون آقایی که بهش سفارش داده بودیم گفت اگه بد بود برگردونید یه کم خیالم راحت شده بود

خلاصه ساعت 11 شب اوردن و بعد از مونتاژ تختت رفتن دیدم واقعا همون شده که میخواستم  . بابایی هم سریع رفت خوابید تو تختت و افتتاحش کرد تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

                                    

بعد هم سال نو شد . ولی من به علت وجود دخمل گلم و اینکه نه دخملی اذیت بشه نه خودم همه جا نرفتم برا عید دیدنی ایشالا سال بعد باهم همه جا میریم

دیگه اینم بگم که هر سری میرفتیم خونه مامان جون یه سری از وسایلتو میاوردیم میچیدیم الانم فقط کالسکه ت خونه مامان جونه بقیه چیزا رو اوردیم و چیدیم ایشالا کالسکه رو هم بیاریم دیگه عکس سیسمونیتو میذارم توی وبت

 

اینم بهت بگم که توی عید منو کشتی از ترس دخمل بلا ، یه روز صب پاشدم دیدم تکون نمیخوری آخه معمولا چند دقیقه بعد من بیدار میشی یا خودت بیدارم میکنی یا حرکتهای محکمت . منم پاشدم صبحانه خوردم  دیدم تکون نمیخوری ، هی چیز شیرین خوردم به پهلوی چپ خوابیدم باز دیدم تکون نمیخوری منم از ترسم همینجوری به خوردن چیزهای شیرین ادامه دادم تا دیگه دست و پام گزگز میکرد . زنگ زدم به بابایی که سرکار بود گفتم که تکون نمیخوری

خیلی ترسید و گفت الان میام خونه .گفتم نه نیا من الان میرم یه دکتر نزدیک صدای قلبشو بشنوم (چون دکتر خودم نبود) . خلاصه سریع حاضر شدم با بغضی که تو گلوم بود سریع رفتم دکتر ، تا صدای قلبتو شنیدم خیالم راحت شد و به بابایی زنگیدم که اونم خیالش راحت باشه

باز یه شب دیگه دلم سفت شده بود و من میترسیدم انقباض باشه با بابایی رفتیم بیمارستان از ساعت 9 تا 1 شب بیمارستان بودیم ازم NST گرفتن گفتن انقباض نیست بعد هم منتظر شدیم دکتر شیفت اومد و ایشون هم گفت انقباض نیست و برام آز ادرار نوشتن و جواب اونم خوب بود

 

یه هفته ای هم بود همش حالت تهوع داشتم تا اینکه یه شب چنان حالم بهم خورد هرچی توی معده م بود برگشت که داشتم ازهوش میرفتم ! اما الان بهترم فقط هی گــُر میگیرم ، زیاد نمیتونم بشینم سرم گیج میره هی باید دراز بکشم راه رفتنم که دیگه هیچی دوقدم راه میرم کمرم میخواد بشکنه!

                                       

18 ام هم نوبت دکتر داشتم . دل تو دلم نبود ببینم خانم دکتر بهم نوبت زایمان میده یا نه . یه حسی بهم میگفت نوبت میده یه حسی میگفت نوبت نمیده !!! خلاصه کلافه بودم

18 ام با بابایی رفتیم مطب یه کم نشستیم تا خانم دکتر اومدن من همینکه خانم دکترو دیدم  به دلم افتاد که تاریخو بهم میده من اولین نفر بودم و رفتیم پیش خانم دکتر ، ایشون بعد از چک کردن قلب شما گفت خب تاریخ زایمانو کی بذارم؟ من گفتم هر وقت صلاح خودتونه

خانم دکتر هم گفت میذارم 6 اردیبهشت خوبه؟ گفتم خوبه

گفتم خانم دکتر خیلی میترسم ترسو. خانم دکتر گفت نترس ما اونجا هستیم آرام

بابایی گفت میشه اولین نفر خانم منو عمل کنید چون خیلی میترسه ؟ خانم دکتر گفت باشه پس 6 صبح بیمارستان باشید

از یه طرف دل تو دلم نبود که قرار بود به زودی میای بغلم از یه طرف هم خیلی میترسیدم دیگه توکل به خدا

خانم دکتر برام سونو نوشت و گفت هفته بعد بیا

منم برا 2شنبه یعنی 24 ام (فردا)نوبت سونو گرفتم و برا چهارشنبه 26 ام هم نوبت دکتر

ایشالا خوب وزن گرفته باشی گلم

                                          

دخمل بلای من تا صدای بابایی رو میشنوی طوری دستو پا میزنی انگار میخوای همون لحظه بری بغلششکلک های شباهنگShabahang!! واقعا تعجب میکنم برام خیلی جالبه

مخصوصا وقتی برات شعر بخونه دیگه حسابی تو دلم میرقصی و دل مامانو از اینور میبری به اونور قربونت بشم من

تا بغل گرفتنت دوهفته مونده ، دقیقا دو هفته دیگه این موقع پاهای کوچولوتو میذاری به این دنیا نازنیمممممممم

 

فشار من 11 رو 8

وزن من 73

 

خیلی دوستت دارممممممممم

94/1/23

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان مبینا
23 فروردین 94 19:29
سلام دوستم ایشالله نینی صحیح وسالم بیاد بغلت متن پست رو کامل خوندم یاد بارداری خودم افتادم دقیقا همینجوری بودم با کلی استرس
مامان نینی
پاسخ
ممنون عزیزم برام دعا کن
مامان مبینا
28 فروردین 94 22:33
دوست خوبم سلاااااااام خوبی؟نینی خوبه؟ ایشالله همه چی اون طور ک دوست داری پیش بره عزیزم
مامان نینی
پاسخ
ممنون عزیزم همچنین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه ما می باشد