سونو آنومالی عشقم و جنسیتش
سلام جوجوی مامان ، بهونه زندگیم ، عمرم ، نفسم
خوبی دروت بگردم ؟
منم بد نیستم بهتر شدم اما هنوز خوبه خوب نشدم . راستی الان آخر هفته 18هستی.
اول از همه اینو بگم که پسر عمه شما 24 آبان به دنیا اومد و منو بابایی رفتیم بیمارستان ملاقات وای وقتی عمه شما و بقیه خانمهایی که زایمان کردن رو دیدم داشتم سکته میکردم از ترس آخه من خیلی ترسو ام ولی بعد که نینی رو بغل کردم یه کم آروم شدم وقتی بغلش کرده بودم فکر میکردم یه روز هم تو رو اینجوری بغل میگیرم واااای دلم میخواست زودتر برسه اون روز.
سری قبل گفتم که 1آذر سونو آنومالیته و من بی صبرانه منتظر بودم تا 1 آذر برسه و من هم از سلامتیت اطمینان پیدا کنم هم اینکه بفهمم دخملی یا پسمل؟
بلاخره 1آذر رسید و شما آخر هفته 17 بودی .منو بابایی رفتیم سونو ساعت 10.30 نوبت داشتیم خلاصه ساعت 11.30 اینطورا بود که منو صدا زدن. وای دل تو دلم نبود قلبم تند تند میزد دوست داشتم زودتر همه چی رو بدونم . با بابایی رفتیم تو و آقای دکتر شروع کرد به سونو کردن. باز من عشقمو دیدم که خوابه قربونت بشم تنبل من .فدای تو بشم که از سری قبل بزرگتر شده بودی و پاهاتو تو دلت جمع کرده بودی و باز هم قلب کوچولوت داشت تکون تکون میخورد وای خدا یادش میفتم میخوام غش کنم آخه چقدر تو خواستنی هستی فسقل من؟
دکتر هرچیزی که لازم بود رو اندازه گزفت وزنتم گفت میدونی چقدر بودی؟ 152 گرم بودی کوشولوی من
ضربان قلبت 144 بار در دقیقه بود مرتب و منظم نانازم.
من از آقای دکتر خواستم اگه ممکنه صدای قلبتو بشنوم ایشون هم صدای قلبتو گذاشت و منو بابایی شنیدم دل تو دلم نبود دلم میخواست بغلم بودی تا محکممممممممم بوست میکردم خوردنی من.
همینجوری که دکتر داشت کارشو انجام میداد یهو از خواب بیدار شدی و شروع کردی به شیطنتو تکون تکون خوردن . باز من تو دلم هی قربون صدقه ت میرفتم.
بعد من از دکتر پرسیدم الان معلومه دختره یا پسره ؟ و ایشون گفتن بهت میگم ، منم همینطور منتظر بودم تا اینکه کارشون تموم شد و دستگاه رو سر جاش قرار دادن. من پیش خودم گفتم حتما مشخص نشده که هیچی نگفت از دکتر پرسیدم معلوم نشد؟؟ گفت چرا دختره ......وااااااااااااااااااای خدایا درست شنیدم؟ دختر؟ خوابم یا بیدار؟ باز پرسیدم دختـــــــر؟؟؟؟؟؟؟ گفت بله. گفتم چند درصد میشه اطمینان داد؟ گفت 100%
اگه بدونی حال و روز منو توی اون لحظه یعنی من به آرزوم رسیدم؟ فقط و فقط گریه میکردم اشکهام به همدیگه مهلت نمیدادن تند تند سرازیر میشدن از دکتر تشکر کردم و بیشتر از اون تو دلم شکر گذار خدا بودمممم واقعا نمیدونم چجوری حسمو بیان کنم . بابایی هم هی میگفت دیدی من از اول میگفتم دختره دیگه گریه نکن این همه آدم بیرون نشستن الان فکر میکنن خدایی نکرده اتفاقی افتاده نمیدونن که از خوشحالیه . رفتم صورتمو شستم اما دلم فقط گریه میخواست همش به تو فکر میکردم که همدم مامان شدی نفسم
CD سونو رو هم گرفتم حالا هی میشینم نگاه میکنم و به صدای قلبت گوش میدم به شیطنتت بعد بیدار شدنت نگاه میکنم و ضعف میکنم برات
البته همیشه سلامتیت برام مهمترین چیز بوده اما دوست داشتم دختر باشی
اینم نیمرخت عشقم که مماخ و لب و چشمت قشنگ معلومه دست راستتم یه کم پیداست مامان دورت بگرده
دیگه با خوشحالی و سرخوشی اومدیم تا آزمایشگاه و من آز خون دادم و وزنمو هم اندازه گرفتم که 63 کیلو شده بودم! به هر دو مامان بزرگهای شما هم زنگ زدیم گفتیم خدا بهمون بزرگترین لطف رو کرده و یه گل دختر داده بهمون.
بعد هم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامان جون و مامان جون به مناسب دخملی برامون غذا سفارش داد و جات خالی خوردیم
از اون روز به این ور من همش دارم باهات حرف میزنم و قربون صدقه ت میرم یه وقتهایی میگم اگه چاره داشتی میگفتی مامان بســـــــــــــه دیگه خسته شدم. اما دست خودم نیستچه کنم خب؟ بهونه زندگیمی عشقمی
15 ام هم نوبت دکتر دارم
بی صبرانه منتظر لگدهاتم
فشار من 12 رو8
وزن من 63
1393/9/10